عزمم را جزم کردم تا ساعاتی را با خانواده این شهید به گفتوگو بنشینم و با هر سختی که بود توانستم نشانی از آنها پیدا کنم . و این چنین شد که در یک روز میان هفته ، خارج از فضای تحریریه، بیست کیلومتری از اصفهان دور شدیم و به شهرک امام علی(ع) شاهین شهر رفتیم تا با خانواده حسن آمریکایی گپ و گفتی صمیمانه داشته باشیم.
در بدو ورود ، مادر شهید به استقبال مان می آید و ما را در جمع گرم خانواده خود پذیرا میشود. «صدیقه دُریاب» مادر شهید «حسن فاتحی»، متولد نجف ولی اصالتا ایرانی است. حوالی سال ۱۳۲۳ زمانی که چهارده سال بیشتر نداشته ، با خانمحمد فاتحی؛ پسر همسایهشان ازدواج میکند و حاصل این وصلت هفت فرزند؛ چهار دختر و سه پسر می شود.که همه فرزندانش به غیر از فائزه؛ دختر آخر، در نجف چشم به جهان گشودهاند.
خانواده فاتحی، سال ۱۳۵۰ به دستور صدام، از عراق به ایران میآیند و در ماههای اول در شهرستان جیرفت کرمان، ساکن میشوند. بعد از سه ماه عازم اصفهان میشوند؛ ابتدا در محله مفت آباد و سپس به شهرستان شاهین شهر میروند.
ساعاتی را که میهمان خانه آنها بودیم، با «صدیقه دُریاب» مادر شهید فاتحی و پسر کوچکترش، «حسین فاتحی» به گفت و گو نشستیم... با ما همراه باشید!
گفتید اصالتا ایرانی هستید، پس چرا نجف زندگی می کردید؟
مادر شهید: بله پدر و مادر من ایرانی بودند ولی چون پدرم روحانی بود ، به همراه مادرم برای تحصیل به نجف می روند. خود من هم متولد نجف هستم، همانجا هم با یک ایرانی ازدواج کرده و بچه دار شدم . ولی خوب ما تا سال ۵۰ بیشتر نجف نبودیم و با فشارهای صدام علیه ایرانی های مقیم عراق، از آن کشور خارج شدیم.
زمانی که به ایران آمدید، حسن چند ساله بود؟
مادر شهید: حسن دو سال بیشتر نداشت.
حسن آقا، بچه چندم خانواده بود و چه روحیاتی داشت؟
مادر شهید: بچه پنجم بود. پسری کاملا تعصبی، متدین و بزرگتر از سنش بود. ۱۳ سالش بود که درس را رها کرد و در صنایع دفاع شاهین شهر مشغول به کار شد . خیلی نسبت به خانواده احساس مسوولیت می کرد و سعی می کرد به نوعی نقشی در خانه داشته باشد. بعد هم کم کم وارد بسیج شد. بیشتر وقت شبانه روزش را هم در بسیج شاهین شهر، سپری می کرد. تا این که عازم جبهه شد.
چه شد اصلا به جبهه رفت؟
مادر شهید: حسن مثل یک مرد خودش تصمیم میگرفت. این مدلی نبود که کسی به او بگوید برو جبهه یا نرو جبهه. عملا خودش همه کاره بود و کسی به او امر و نهی نمی کرد.
چه سالی عازم شد؟
مادر شهید: سال ۱۳۶۳ از سپاه شاهین شهر عازم شد . اول رفت کردستان و بعد هم به گردان یونس لشکر امام حسین(ع) که گردان غواصان بود، پیوست. چهاردهم دی ماه سال ۱۳۶۵ هم در عملیات کربلای چهار، به شهادت رسید.
یعنی حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله بود؟
مادر شهید: بله؛ ۱۵ ساله بود که به جبهه رفت و ۱۷ سالگی هم به شهادت رسید.
طی این دو سالی که در جبهه بود ، چند وقت به چند وقت به شما سر میزد؟
مادر شهید: تقریبا هر ۴۵ روز یکبار میآمد.اما هر دفعه ای که میخواست به جبهه برود، سرش روی زانوی من میگذاشت و با من درد و دل میکرد. میگفت: « از رفتن من ناراحت نباش و گریه نکن! »
از رفتن حسن ، رضایت داشتید؟
مادر شهید: اصلا ناراحت نبودم و از صمیم قلب هم راضی بودم.
دفعه آخری که میرفت جبهه را یادتان هست؟
مادر شهید: یادمه دفعه آخری که میرفت، همه همسایه هایمان در خیابان جمع شده بودند. حسن تا لحظهی آخری که از ما دور شد، برایمان دست تکان میداد و با همه خداحافظی میکرد و میرفت. که دیگر بعدش هم برنگشت!!
حسن آقا را چطور انسانی شناخته بودید؟
برادر شهید: حسن، یک پسر فوق العاده جسور ، اخلاقا خاص و پرانرژی بود... تمام بچه هایی که با او دوست بودند ،از خودش بزرگتر بودند اما همه تابع حسن بودند. حسن آنقدر بچه زرنگی بود که اگر با او برخورد می کردید، میگفتید ۲۵ سال سن دارد؛ یعنی انقد پخته بود و عملا در خانواده، کسی او را بچه ۱۳ ساله حساب نمیکرد. در عین حال خیلی خانواده دوست بود. زیاد اهل تعریف کردن از کارهایی که میکرد، نبود. کار خودش را میکرد و فوق العاده بچه غیرتی بود.
از جسارتش بگویید!
برادر شهید: به عنوان مثال اولین کاپ گل کوچک فوتبال شاهین شهر را در ۱۴ سالگی راه اندازی کرد. تا این حد بچه زرنگ و جسوری و خاصی بود.
پس ورزشکار هم بودند؟
برادر شهید: بله؛ البته حسن آقا با شنا و استخر زیاد مانوس بود و علاقه فراوانی به این رشته ورزشی و مهارت فوق العاده ای در آن داشت. شاید تنها زمانی که پدر با او دعوا داشت سر این قضیه بود که برای شنا به پل شهرستان می رفت و به زور به خانه برمیگشت. سه ،چهار ماهی هم دوره آموزشی آب های مواج را دید که خیلی کار سختی است و بعد هم دوره های غواصی. جالب اینجاست که در آب هم به شهادت رسید!
از نظر مذهبی، چطور پسری بود؟
برادر شهید: به یقین میتوانم بگویم اگر حسن الان زنده بود، یکی از انسانهای وارسته جامعه بود. نسبت به سنش خیلی مقید به اصول و فروع دین و اهل رد مظالم! حتی در وصیت نامهاش هم به این موضوع اشاره کرده بود. سنی نداشت و از لحاظ شرعی شاید تکلیف هم نشده بود ولی خیلی به این مسائل مقید بود. در سالهای بعد هم که از جبهه آمد، واقعا انقلاب خاصی در وجودش شکل گرفته بود. تقریبا نماز شبش ترک نمیشد؛ حتی به خیلی از غذاها لب نمیزد.
حسن در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید؟
برادر شهید: بله در منطقه نهرخین و در عملیات کربلای چهار.
آنگونه که شنیدهایم، عملیات کربلای ۴ با تلفات زیادی برای کشور ایران همراه بوده است. و یکی از مظلومانه ترین عملیات ها برای رزمندگان ایرانی بوده است!
برادر شهید: بله؛ عملیات کربلای ۴، یکی از عملیات هایی بود که به دلیل لو رفتن نقشه آن ، شکست ایران در آن، صد درصد قطعی و یکی از بردهای اصلی عراقیها در این هشت سال جنگ بوده است. به طوری که بعد از شکست ایران در این عملیات، جشن گرفتند. تقریبا ۹۹ درصد کسانی که در این عملیات بودند، یا مفقود شدند یا شهید یا اسیر. یک عملیاتی که در داخل آب بوده است.
خبر شهادت برادر را چگونه برایتان آوردند؟
برادر شهید: یکی از دوستان حسن بود که با هم رفاقت زیادی داشتند به همراه فرمانده گردانشان، ساک حسن را با یک عکس از او که با لباس غواصی گرفته بود را برایمان آوردند و گفتند حسن شهید شده و تایید شهادش را هم خودشان به بنیاد شهید داده بودند.
فرمانده شان نحوه شهادت حسن را این گونه تعریف کرد: «از آنجایی که گوشی بی سیم همیشه دست فرمانده است من و حسن در طول عملیات همیشه در کنار هم بودیم تا اینکه یه موقعی کهبه دلیل حمله های مسلسل وار دشمن، مستاصل وسط آب مانده بودیم، یک لحظه متوجه شدم سیم گوشی کشیده شده. برگشتم دیدم حسن به پشت روی آب افتاده، برش گرداندم؛ دیدم یک تیر توی پیشانی حسن خورده است ولی هنوز یک کم می توانست صحبت کند. از من خواست کمی از این خون ها را به سرش بمالم. تا آمدم این کار را انجام دهم، یک تیر به قفسه سینه اش خورد و همان لحظه جا در جا به شهادت رسید. تا آمدم به عقب برش گردانم، خودم هم تیر خوردم و دیگر عملا نتوانستم کاری بکنم و حسن را آب برد.»
یعنی تاییدیه شهادت را خود فرمانده شان برای شما آورد؟
برادر شهید: بله. ایشان تنها کسی بودند که لحظه شهادت حسن، بالای سرش بودند.
پس جنازه حسن را آب میبرد!
برادر شهید: حسن مفقودالاثر میشود.
جنازه حسن برگشت؟
برادر شهید: بله؛ فروردین سال ۷۷- دقیقا شب چهلم پدرم!شب عاشورا.
یعنی تقریبا ۱۱ سال مفقود الاثر بودهاند!
برادر شهید: همین طور است.
از لحظه آمدن حسن بگویید...
برادر شهید: چهلم پدرم بود. عصر روز تاسوعا ، داماد مان که از بچه های سپاه است، خبر برگشت حسن را برایمان آورد و ما را به معراج الشهدای اصفهان برای تطهیر و تحویل جنازه برد. یادمه که عصرش همه با هم رفتیم. تابوتش را آوردند. همه خانواده بودند. پلاکش را هم من برداشتم. فردا هم که قرار بود تشییع شود. چند تکه استخوان بیشتر نبود. استخوان های حسن از ماندن زیاد در آب ، قهوه ای شده بودند. ولی چون غواص بود و در لباس مخصوص غواصی که تجزیه شدن جسد در آن به راحتی امکانپذیر نیست ، تمام استخوان هایش داخل همین لباس مانده بود؛ حتی چفیه و پلاک و ساعتش. این گونه بود که برای مان مسلم شد، جنازه ، جنازه حسن است. مادرم هم حتی چند تار مو از موهای طلایی حسن را روی استخوان هایش دیده بود.
جنازه را کی تشییع کردید؟
برادر شهید: فردای همان روزی که جنازه را تحویل گرفتیم. یعنی روز عاشورا. تعدادی جنازه از شهدا بود که همگی از میدان امام(ره) به سمت گلستان شهدا تشییع شدند.
در گلستان شهدا دفن شدهاند؟
برادر شهید: بله؛ خودش وصیت کرده بود در گلستان شهدای اصفهان دفن شود.
کجای گلستان شهدا؟
برادر شهید: نزدیک مرقد حاج آقا ارباب. از ورودی خیابان فیض که وارد گلستان شهدا بشوید، دقیقا اولین قطعه میشود.
راستی چرا شهید فاتحی به "حسن آمریکایی" معروف بود؟
برادر شهید: به خاطر موهای طلایی، قد بلند و تیپ خاصی که با عینک دودی داشت به "حسن آمریکایی" یا "حسن سر طلا" معروف بود. به ظاهرش زیاد می رسید. در کل بچه لباس پوش و شیکی بود.هم رزم هاش تعریف می کردند، جز حسن، در جبهه هیچ کسی نبود که شلوارش خط اتو داشته باشه. محال بود خط اتوی شلوارش دیده نشود. شب ها شلوارش را خیس میکرده، زیر تختش می گذاشته که خط اتو پیدا کند. روزی هم که لباس ها و وسایلش را از جبهه آوردند، یک تافت مو هم داخل آنها بود. در کل خیلی بچه خوش تیپ و امروزی ولی در عین حال مومن و متدین بود. . ناگفته نماند که قبل از رفتن به جبهه هم، بهش می گفتند "حسن طلا" یا "حسن آمریکایی"!
مادر شهید: موهای حسن، طلایی بود. کوچک که بود همیشه موهایش را میبافتم و با ربان قرمز میبستم و لباس دخترانه تنش میکردم. تا زمانی که به کلاس اول رفت. آن موقع بود که موهایش را کوتاه کردم و هنوز هم نگهشان داشتهام.یک روز از عراق مهمان داشتیم. حسن وقتی با لباس کاراته از در خانه وارد شد، یکی از اقوام جا خورد و گفت این آمریکایی کیه اومد تو خونه.منم گفتم حسن مونه! خیلی از ظاهر متفاوت حسن تعجب کرده بود.
از پدرتان هم بگویید...
برادر شهید: مثل پدرم در دنیا ندیدم. یک آدم ساده و زحمت کش. نه به خاطر این که پدرم است ولی فوق العاده استثنایی بود. اگر ۱۰ ساعت یک جا مینشست، تا زمانی که کسی سوالی از او نمی کرد، جوابی نمی داد و حرفی نمیزد. خیلی انسان به خصوص و با مرام و بی آزار و متدین والبته فوق العاده خانواده دوست و مهمان دوست بود.
روزی که خبر شهاد ت حسن آقا را آوردند، بابا کجا بود و چه کرد؟
برادر شهید: یادم نمی رود روزی که خبر شهادتش را آوردند همسایه ها با هم رفتند سراغ پدرم در محله ای که معروف به خانه های چوبی است؛ نانوایی اش آنجا بود. همه مستاصل بودند که به بابا چه بگویند. من هنوز هم باور نمی کنم . وقتی به بابا گفتند، لباس هایش را عوض کرد، دست هایش را شست و گفت حالا باید کجا بریم. فکر می کردیم با شنیدن خبر حالش بهم بریزد.
بابا در آن سالها چقد منتظر برگشت پسرش بود؟
برادر شهید: خیلی تودار بود. حرفی در رابطه با این مسایل نمی زد. یاد ندارم یکبار بخواهد ناآرامی کند.
و مهمترین مواردی که در وصیت نامه ایشان ذکر شده است؟
برادر شهید: پرداخت رد مظالم برایش؛ حلالیت طلبیدن؛ سفارش به حفظ حجاب به خواهرانش و این که زینب گونه باشید؛ و تاکید بیشترش به خواهر کوچک ترش که در خانه بود ؛ احترام به پدر و مادر و این که برایش گریه نکنیم....! در بخشی از وصیت نامه اش هم نوشته بود: من سال اولی که در جبهه بودم، روزه نگرفتم، برای من روزههایم را بگیرید.
با همه این اوصاف، آیا میتوان شهید حسن فاتحی را یک انسان متفاوت دانست؟
برادر شهید: متفاوت بود و به نوعی تافته جدا بافته ! واقعا یک سرو گردن از تمام دوستان یا بچه های فامیل و حتی خواهر و برادرهایش بالاتر بود.
و در خاتمه؛ این ۱۱ سال برای مادر چگونه گذشت...؟
مادر شهید: ۱۱ سال چشم به راه بودم. هنوز هم انگار آرام نشدهام و چشم به راه حسن هستم. هروقت هم دلتنگش میشوم، موهای خواهر کوچک ترش که از لحاظ ظاهری به حسن شبیه تر است را، بو میکنم.
گفتـــگو از زیـــنب تــاجالــدین از خبرگزاری ایمنا
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه شهدای جنگ، ،
:: برچسبها: شهید حسن فاتحی , حسن سر طلا , حسن آمریکایی,